یک روز که من گریه می کردم می گفتم من غذا نمی خوام 
مامان هم دنبالم می دوید با التماس می گفت :((باید بخوری وگرنه...!))
کم کم داشت عصبانی می شد که بابا به دادم رسید!
بابا که خیلی ادعاش میشه چیز می فهمه مثلا خواست من را درست تربیت کنه یکجوری که من نفهم به مامان علامت داد که عصبانی نشو من خودم کلاه سرش می گذارم (فکر کردی بابا حالت می گیرم )
بعد با لبخندی پدرانه پیش من امد و گفت :
((پسرم !  
گلم! 
عزیز بابا!  
غذا بخور تا بزرگ بشی! مرد بشی! مثل بابا بشی!))
بابا پشت سر هم حرف می زد مثلا می خواست مخ بزنه ! و همراه حرف زدن به زور غذا در حلق من می کرد که پیش خودم فکر کردم
بزرگ بشم که چی بشه؟!
فهمیدم بزرگ بشم اندازه بابام؟!
نه فایده نداره  
بزرگ بشم تا اندازه دایی باشم!
بی خیال!
بزرگ به اندازه عمو محسن! (اخه عمو محسن خیلی بزرگه 3 تا بشقاب غذا می خوره تازه سیر هم نمیشه نمی دونم چطوری ولی من همیشه به بچه های آمادگی می گم :عمو محسن من جادوگره ولی من هرچی می کنم جادو را یاد نمی گیرم و بشقابم تموم نمیشه )
فهمیدم اخ جون
غذا می خورم بزرگ بشم تا مثل عمو پورنگ باشم
خیلی عالیه  

بهترین راه برای عمو پورنگ شدن چیه ؟!
اینه که اول امیر حسین بشوم 

و بهترین راه برای امیر حسین بودن ؟!!
که شیطونی کنم حسابی حال مامان و بابا را بگیرم! چه کیفی داره! 
ولی راستی
عمو پورنگ حالا که بزرگ شده تازه بچه شده و کارهای من را انجام می ده!
من اگه همه غذام رو بخورم مثل عمو پورنگ بشم که تازه بچه میشم!
وای چه سخت شدم خودمم نفهمیدم چی شد! 
(بگذارید یک کم انرژی بگیرم )
غذا بخورم بزرگ بشم بعدش عمو پورنگ بشم یعدش دوباره مثل عمو پورنگ بچه میشم! 
من نمی خوام بزرگ شوم! 
من غذا نمی خورم!(همراه با داد و جیغ)
|